امدنت
تاريخ : سه شنبه 8 مرداد 1392برچسب:, | 13:41 | نويسنده : Mehrdad S

امدنت را یادم نیست ...

بی صدا امدی بی انکه من بدانم ...

بی انکه من بخواهم ... اما ......

اکنون ماندنت را با ذره ذره وجودم تمنا میکنم ......

بمان  که ماندنت  را سخت دوست  میدارم .........



گیر دوســت دآشـتـنـت ../
تاريخ : سه شنبه 8 مرداد 1392برچسب:, | 13:32 | نويسنده : Mehrdad S

گـیـــرم تـمـآم دنـیـآ بـگـویـنــد
مـآ مـآل هــم نـیـسـتـیــم !
مــآبـه درد هـم نـمــیـخـوریـم
گـیـــرم بـرآی زیـر یـک سـقـف رفـتـن
عـشـق ، آخـریـن مـعـیـآر ایـن جـمـآعـت بــآشـد !
گـیـرم دوسـت داشـتـن بـدون سـنـد حـرآم بـاشـد ..
عـجـیـب بـاشـد ..
بـآور نـکـردنـی بـآشـد

گـیـــرم تـآ آخـر عـمـر تـنـهـآ بـمـآنـم ..گـیـــرم هــرگـز دسـتـآنـت در دسـتـآنـم قـفـل نـشـود
مـــــن امـآ ..

گـیـــر ایـن گـیـــــرهآ نــیـسـتــممن تــآ ابـد
گـیـر چــشـمـآن ِ تــوام

گیر دوســت دآشـتـنـت ../.



یکی بود و یکی نبود
تاريخ : سه شنبه 8 مرداد 1392برچسب:, | 13:26 | نويسنده : Mehrdad S

یکی بود و یکی نبود
عاشقش بودم عاشقم نبود
وقتی عاشقم شد که دیگه دیر شده بود

حالا می فهمم که چرا اول قصه ها میگن
یکی بود یکی نبود


یکی بود یکی نبود . این داستان زندگی ماست . همیشه همین بوده . یکی بود یکی نبود در اذهان شرقی مان نمی گنجد با هم بودن . با هم ساختن برای بودن یکی باید دیگری نباشد

هیچ قصه گویی نیست که داستانش این گونه آغاز شود ، که یکی بود ، دیگری هم بود
همه با هم بودند . و ما اسیر این قصه کهن ، برای بودن یکی ، یکی را نیست میکنیم

از دارایی ، از دوستی ، از هستی انگار که بودنمان وابسته نبودن دیگریست هیچکس نمیداند ، جز ما . هیچ کس نمی فهمد جز ما . و آن کس که نمی داند و نمی فهمد
، ارزشی ندارد

و این هنری است که آن را خوب آموخته ایم:هنر نبودن دیگری.

 



فقیر و ثروتمند.!
تاريخ : سه شنبه 8 مرداد 1392برچسب:فقیر و ثروتمند,!, | 13:18 | نويسنده : Mehrdad S

روزي يك مرد ثروتمند، پسر بچه ي كوچكش را به يك ده برد تا به او نشان دهد مردمي كه در آنجا زندگي مي كنند چقدر فقير هستند. آن دو يك شبانه روز در خانه محقر يك روستايي مهمان بودند.
در راه بازگشت و در پايان سفر مرد از پسرش پرسيد:‌ «نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟»
پسر پاسخ داد:‌ «عالي بود پدر!»
پدر پرسيد: «آيا به زندگي آنها توجه كردي؟»
پسر پاسخ داد: «بله پدر!»
و پدر پرسيد: «چه چيزي از اين سفر ياد گرفتي؟»
پسر كمي انديشيد و بعد به آرامي گفت: «فهميدم كه ما در خانه يك سگ داريم و آنها چهار تا، ما در حياطمان يك فواره داريم و آنها رودخانه اي دارند كه نهايت ندارد. ما در خانه مان فانوس هاي تزييني داريم و آنها ستارگان را دارند. حياط ما به ديوارهايش محدود مي شود اما باغ آنها بي انتهاست!»
با ديدن حرفهاي پسر، زبان مرد بند آمده بود. پسربچه اضافه كرد: «متشكرم پدر، تو به من نشان دادي كه ما چقدر فقير هستيم!»

 

 



تاريخ : سه شنبه 1 مرداد 1392برچسب:, | 10:9 | نويسنده : Mehrdad S

یکی رادوست میدارم ولی او باورندارد یکی رادوست میدارم همان کسی که شب و روز به یادش هستم ولحظات سردزندگی رابا گرمای عشق اومیگذرانم .

کسی که دوست میدارم که میدانم هیچ کاه به اونخواهم رسید وهیچ گاه نمیتوانم دستانش رابفشارم یکی رادوست میدارم بیشترازهرکسی همان کسی که مرا اسیرقلبش کرد.

یکی رادوست میدارم ولی او هرگز این دوست داشتن را باورنکرد نمیداند چقدر دوستش دارم نمیفهمد که اوتمام رندگی ام هست.

یکی راباهمین قلب شکسته ام باتمام احساساتم بی بهانه دوست میدارم یکی را دوست میدارم...

بااینکه این دوست داشتن دیوانگیست اما...

من دیوانه ام