تاريخ : جمعه 28 بهمن 1390برچسب:, | 22:37 | نويسنده : Mehrdad S

نگـــــــران نباش

" حــــال مـــن خـــــــوب اســت "

بــزرگ شـــده ام ...

دیگر آنقـــدر کــوچک نیستـم که در دلــــتنگی هـــایم گم شــــوم ...!

آمـوختــه ام

که این فـــاصــله ی کوتـــاه بین لبخند و اشک

نامش " زندگیست "

آمــوختــه ام

که دیگــر دلم برای " نبــودنـت " تنگ نشــــود

راســــــتی

دروغ گـــــفتن را نیــــــــز

خـــــــــوب یاد گـــرفتــه ام ...!

" حــــال مـــن خـــــــوب اســت "

خــــــوبِ خــــوب ...



تاريخ : جمعه 28 بهمن 1390برچسب:, | 22:29 | نويسنده : Mehrdad S

تو همان نیمه گمشده ی منی

نه؛

تو تمام گمشده منی

تو همان انتظاری که در نهایت به آن رسیدم**



تاريخ : جمعه 28 بهمن 1390برچسب:, | 22:26 | نويسنده : Mehrdad S

تلخ ترین خداحافظی عمرم ! خداحافظ ...

تنها خواسته ام این بود که نگاهم کند و او هم بگوید خداحافظ...

اما انگار دیگر ارزش یک خداحافظی را هم نداشتم...



تاريخ : جمعه 28 بهمن 1390برچسب:, | 22:24 | نويسنده : Mehrdad S

دیروزبادسته گلی آمده بودبه دیدنم,بایک نگاه


مهربان,همان نگاهی که سالهاآرزویش راداشتم


و او ازمن دریغ میکرد,گریه کردوگفت:که دلش برایم تنگ شده است!میخواستم بادستهایم اشکهایش راپاک کنم

امانشد...فقط نگاهش کردم...وقتی رفت سنگ قبرم ازاشکهایش خیس شده بود.....



تاريخ : پنج شنبه 27 بهمن 1390برچسب:, | 19:25 | نويسنده : Mehrdad S

در یک غروب شنبه پیرمرد موسفیدی در حالی که دختر جوان و زیبایی بازو به بازویش او را همراهی می کرد وارد یک جواهر فروشی شدند و به جواهر فروش گفت : یک انگشتر مخصوص برای دوست دخترم می خواهم مرد جواهرفروش به اطرافش نگاه کرد و انگشتر فوق العاده گرانی و زیبایی که ارزش آن 3 ملیون دلار بود را به پیرمرد و دختر جوان نشان داد.چشمان دختر جوان برقی زد تمام بدنش از شدت هیجان به لرزه افتاد
پیرمرد در حال دیدن انگشت...ر به مرد جواهرفروش گفت : خب ، ما این رو برمیداریم
جواهرفروش با احترام پرسید که پول اونو چطور پرداخت می کنید؟
پیرمرد گفت : با چک ، ولی خب من میدونم که شما باید مطمئن بشید که تو حسابم پول هست یا نه بنابراین من این چک رو الان می نویسم و شما می تونید روز دوشنبه که بانکها باز می شن
، به بانک من تلفن بزنید و تایید اونو بگیرید و بعد از ظهر همون روز من انگشتر رو از شما می گیرم
صبح دوشنبه مرد جواهر فروش در حالی که به شدت ناراحت بود به پیرمرد تلفن زد و با عصبانیت به پیرمرد گفت : من الان حسابتون رو چک کردم اصلا نمی تونم تصور کنم که توی حسابتون حتی یک دلار هم نیست
پیرمرد جواب میده : متوجه هستم چی میگید
ولی در عوضش می تونی تصور کنی که من تو این دو سه روز چه حالی کردم واقعا که بهترین روزای عمرم بود
 



تاريخ : پنج شنبه 27 بهمن 1390برچسب:, | 19:23 | نويسنده : Mehrdad S

آنگاه که با دستانت واژه عشق را بر قلبم نوشتی

سواد نداشتم اما...

به دستانت اعتماد داشتم
.
 



تاريخ : پنج شنبه 27 بهمن 1390برچسب:, | 19:14 | نويسنده : Mehrdad S

دلتنگی...دلتنگی...

همانند سربازی که تازه از جنگ بازگشته

محتاج نوازش دست هایت هستم

باور کن که دلتنگی ... دلتنگی ...

دلتنگی مرگ تدریجی ست !!!





تاريخ : یک شنبه 23 بهمن 1390برچسب:, | 20:31 | نويسنده : Mehrdad S

تمام مزرعه
کافر خواندندش
گل آفتابگردانی را که عاشق ابر شده بود!!!

 



تاريخ : چهار شنبه 19 بهمن 1390برچسب:, | 12:1 | نويسنده : Mehrdad S
كاش امشب عاشقی هم پا می گرفت

تشنگی هم طعم دریا می گرفت

كاش امشب كوچه های منتظر

یك سلام گرم از ما می گرفت

این سكوت تلخ . دنیای من است

كاش دستت . دست دنیا میگرفت

آسمان ابری ترین اندوه را

از دل سنگین شبها می گرفت

پنجره دلتنگ چشمی آشناست

كاش می شد عاشقی پا می گرفت