نگـــــــران نباش
" حــــال مـــن خـــــــوب اســت "
بــزرگ شـــده ام ...
دیگر آنقـــدر کــوچک نیستـم که در دلــــتنگی هـــایم گم شــــوم ...!
آمـوختــه ام
که این فـــاصــله ی کوتـــاه بین لبخند و اشک
نامش " زندگیست "
آمــوختــه ام
که دیگــر دلم برای " نبــودنـت " تنگ نشــــود
راســــــتی
دروغ گـــــفتن را نیــــــــز
خـــــــــوب یاد گـــرفتــه ام ...!
" حــــال مـــن خـــــــوب اســت "
خــــــوبِ خــــوب ...
تو همان نیمه گمشده ی منی
نه؛
تو تمام گمشده منی
تو همان انتظاری که در نهایت به آن رسیدم**
تلخ ترین خداحافظی عمرم ! خداحافظ ...
تنها خواسته ام این بود که نگاهم کند و او هم بگوید خداحافظ...
اما انگار دیگر ارزش یک خداحافظی را هم نداشتم...
دیروزبادسته گلی آمده بودبه دیدنم,بایک نگاه
مهربان,همان نگاهی که سالهاآرزویش راداشتم
و او ازمن دریغ میکرد,گریه کردوگفت:که دلش برایم تنگ شده است!میخواستم بادستهایم اشکهایش راپاک کنم
امانشد...فقط نگاهش کردم...وقتی رفت سنگ قبرم ازاشکهایش خیس شده بود.....
در یک غروب شنبه پیرمرد موسفیدی در حالی که دختر جوان و زیبایی بازو به بازویش او را همراهی می کرد وارد یک جواهر فروشی شدند و به جواهر فروش گفت : یک انگشتر مخصوص برای دوست دخترم می خواهم مرد جواهرفروش به اطرافش نگاه کرد و انگشتر فوق العاده گرانی و زیبایی که ارزش آن 3 ملیون دلار بود را به پیرمرد و دختر جوان نشان داد.چشمان دختر جوان برقی زد تمام بدنش از شدت هیجان به لرزه افتاد
پیرمرد در حال دیدن انگشت...ر به مرد جواهرفروش گفت : خب ، ما این رو برمیداریم
جواهرفروش با احترام پرسید که پول اونو چطور پرداخت می کنید؟
پیرمرد گفت : با چک ، ولی خب من میدونم که شما باید مطمئن بشید که تو حسابم پول هست یا نه بنابراین من این چک رو الان می نویسم و شما می تونید روز دوشنبه که بانکها باز می شن
، به بانک من تلفن بزنید و تایید اونو بگیرید و بعد از ظهر همون روز من انگشتر رو از شما می گیرم
صبح دوشنبه مرد جواهر فروش در حالی که به شدت ناراحت بود به پیرمرد تلفن زد و با عصبانیت به پیرمرد گفت : من الان حسابتون رو چک کردم اصلا نمی تونم تصور کنم که توی حسابتون حتی یک دلار هم نیست
پیرمرد جواب میده : متوجه هستم چی میگید
ولی در عوضش می تونی تصور کنی که من تو این دو سه روز چه حالی کردم واقعا که بهترین روزای عمرم بود
آنگاه که با دستانت واژه عشق را بر قلبم نوشتی
سواد نداشتم اما...
به دستانت اعتماد داشتم.
دلتنگی...دلتنگی...
همانند سربازی که تازه از جنگ بازگشته
محتاج نوازش دست هایت هستم
باور کن که دلتنگی ... دلتنگی ...
دلتنگی مرگ تدریجی ست !!!
تمام مزرعه
کافر خواندندش
گل آفتابگردانی را که عاشق ابر شده بود!!!
تشنگی هم طعم دریا می گرفت
كاش امشب كوچه های منتظر
یك سلام گرم از ما می گرفت
این سكوت تلخ . دنیای من است
كاش دستت . دست دنیا میگرفت
آسمان ابری ترین اندوه را
از دل سنگین شبها می گرفت
پنجره دلتنگ چشمی آشناست
كاش می شد عاشقی پا می گرفت