ميخواهم از عشق بگويم... ليلا جان لابد جريان عزيز مصر را شنيده اي كه روايت شده حضرت يوسف رادر ميدان اصلي شهر مي فروختند، همه سرمايه داران متموّل براي خريداري او سرمايه هايشان را گسيل كرده بودند. در اين حين ديدند پيرزني يك مرغ را زير بغلش گرفته و به طرف ميدان اصلي شهر مي رود، پرسيدند كجا مي روي؟ جواب داد: براي خريداري يوسف. گفتند: با چه سرمايه اي؟ پيرزن جواب داد: كل سرمايه من همين مرغ است كه روزي يك تخم ميگذارد و از اين طريق امرار معاش ميكنم. مي دانم كه يوسف را به من نخواهند داد، ولي مي خواهم اسم خود را در دفتر خريداران يوسف ثبت نمايم. خنده دار است؛ من نيز خود را در رابطه با تو، در چنين موقعيتي مي ديدم. مي دانستم كه جواني و شاداب، و جوانترين پسران به خواستگاريت مي آيند و از طرفي شنيدم كه تو خواستگارانت را رد كرده و نمي دانم تو به من چنين وانمود كردي كه خواستگارانت را بخاطر من رد كردي و من چه سبك بال به گرد شمع وجودت مي چرخيدم و من باورم شده بود كه تو هم پيمانه من شده اي. حال خود را نمي فهميدم. فقط مي خواستم تو هرچه بخواهي مهيّا كنم. آه! ليلا جان چه جاهايي كه با هم نرفتيم، راستي هنوز خوش گذراني اوشون فشم يادمه. نمي دانم، شايد مي خواستي برايم خاطره به جاي بگذاري. رابطه من وتو كم كم جان گرفت و محكم تر شد. حالا ديگر نمي توانستم يك لحظه تو را از خود دور ببينم. حالا ما يك روح بوديم در دو بدن و هيچكس ما را درك نمي كرد و نمي فهميد و من چه شادمان از اين عشق زمان را سپري مي كردم. يادمه يك روز مقابلم نشستي و پرسيدي: در من چه ديده اي كه عاشقم شده اي؟ انتظار اين سوال را نداشتم، منتظر بودم كه بپرسي تو با چه رويي به من ابراز علاقه ميكني. آخر خودم مي دانستم كه بين من و تو فاصله اي است دور و اگر تو اينگونه سوال مي نمودي براي من معقول تر بود. وقتي تو سوال كردي من به ياد كوير افتادم كه در كنارش چشمه اي را جاي داده و تنگ در آغوش گرفته و چشمه از كوير پرسيد: چرا مرا تنگ در آغوش گرفته اي و يا دريا لب بگشايد و با همه عظمتش از همه بپرسد: چرا شيفته ي من هستيد و چرا كنار من آرامش مي گيريد و يا كوه با آن همه عظمتش به همه بگويد من تلي از خاكم چرا مرا عظيم مي پنداريد. آري ليلا جان، من تو را آن كوه عظيم، آن درياي پر رحمت و آن چشمه جوشان مي پنداشتم تو برايم كوهي بودي كه من در مقابل تو احساس كوچكي مي كردم. بگذار حقيقتي را به تو بگويم، آن روز من آرامشي را كه در كنار تو احساس مي كردم بالاتر از آرامش دريا، بالاتر از عظمت كوه و زلال تر از آب چشمه دل كوير بود. آه! وقتي به آن روز مي انديشم خنده ام ميگيرد، دريا را در چشمان تو مي ديدم. آه! امشب چه دل تنگم؛ براي ديدن چشم هاي درخشانت و براي شنيدن حرفهاي پر از در و گوهرت. آري دلتنگم براي نسيم عطر دل انگيزت. امشب مي خواهم تو خورشيد تاباني باشي براي روشن كردن فردايم. روزنه ي زندگي ام اميد با تو زيستن است،آن را از من نگير. بگذار امشب اعتراف كنم كه قبل از آشنايي با تو زندگي ام مثل تيرهاي بي هدفي بود كه از سلاح روزگار شليك مي شدند، اما بعد از آشنايي با تو زندگي ام معنا گرفت و به زندگيم روح دميده شد. مي داني امشب به ياد حرف دكتر علي شريعتي افتادم، او در خلوت ميگفت: خدايا چگونه زيستن را به من بياموز، چگونه مردن را خود خواهم آموخت و تو ليلا جان چگونه زيستن را ، چگونه نفس كشيدن را و چگونه عشق ورزيدن را به من آموختي.
نظرات شما عزیزان:
گرفتی؟