بـ ـا تـ ـو بـ ـودن
يك نامه به كسي كه آمد منو عاشق كرد ورفت
تاريخ : سه شنبه 17 مرداد 1391برچسب:, | 23:7 | نويسنده : Mehrdad S

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

امروز ميخواهم اولين روز آشنايي مان را به تو يادآوري كنم. در روزنامه آگهي داده بودم؛ كار سنگينِ محل كارم باعث شده بود كه به دنبال يك دفتردار باشم، براي جوابگويي به سفارشات.

 

 

در كارگاه من چند نفر مشغول كار بودند، بايد يكي تمام برنامه ها را براي افراد مهيّا مي نمود. خودم معتقد بودم اگر نظم در كار نباشد، سفارشات نيز به طور مطلوب از كار در نمي آيد و كيفيت كار نزول كرده و توليد پايين مي آيد.

 

 

ساعت از هشت صبح گذشت، زنگ تلفن به صدا درآمد. متقاضياني با گرفتن نشاني در دفتر حاضر شدند و فرم مخصوص استخدامي را پر كردند. من شرايط خاصي را براي استخدام گذاشته بودم كه يكي از آنها نزديك بودن محل كار به منزل دفتردارم باشد و ديگر اينكه نياز مالي داشته و براي حقوقي كه ميخواهد بگيرد بكوشد و با جديّت كار كند.

 

 

طولي نكشيد تو وترد دفتر كارم شدي و خيلي جدّي فرم استخدام را پر كرده و رفتي. نمي دانم چه شد كه تو برگزيده شدي، شايد به خاطر داشتن شرايط استخدام من و شايد...

 

 

تو سخت كار مي كردي، جدي مي آمدي و جدي مي رفتي تا روزي كه متوجه مكالمه هاي تلفني تو شدم و در پي مكالمه ها چشم هاي گريان و هق هق گو.

 

 

كنجكاوي من برانگيخته شد در حالي كه نميدانستم پيش همكارانم تو را زير سوال ببرم از تو دعوت كردم تا با من براي انجام كارها به بيرون از كارگاه برويم.

 

 

يادمه وقتي درباره ي مكالمه هاي تلفني شكوه و گلايه از تو پرسيدم، فهميدم كه مسئله اي است مثل تمام مسائل بين دختران و پسران.

 

 

اول مي خواستم باهات جدّي برخورد كنم و عذرت را بخواهم، اما افسوس كه وقتي فهميدم تو رنج دوري از مادر را در دل داري شفقت پيشه كردم و خواستم راهنماي تو باشم؛ زيرا تو حامي بزرگي را كه مادرت بود از دست داده بودي.

 

 

و آن روز گذشت و روزهاي ديگر كه من شدم حامي تو و تو شدي مريد من. هر كس مزاحمت مي شد به من مي گفتي، برايم درد دل ميكردي و از من راهنمايي مي طلبيدي و من هر روز و هر لحظه احساسم نسبت به تو عوض شد طوري كه كلا نمي خواستم كسي گزندي به تو برساند.

 

 

حالا دلم مي خواست تو را تا محل زندگي ات بدرقه كنم و بارها اين كار را چراغ خاموش با اتومبيل انجام دادم.

 

 

ليلاي من؛ امشب دلتنگتم. يادمه يك روز به دفتر كارم آمدم و متوجه شدم كه پسران همكارم مي خواهند طوري به فكر و ذهن تو رسوخ كنند و دلت را بدست آورند و من چه با افتخار همه را جمع كرده و هشدار دادم كسي حق ندارد به تو اهانتي كند يا مزاحمت شود.

 

 

روزها گذشت و من حس غريبي نسبت به تو پيدا كردم؛ نمي دانستم نام اين حس را چه بگذارم، حس نوع دوستي يا ترحّم. اما يك لحظه به خود آمدم، لحظه، لحظه ي روييدن عشق بود. اين حس عشق بود كه با ديدنت به وجودم ريخته بود. ديگر لحظه ها را با تو مي خواستم و خودم را در تو جستجو مي كردم ونگاه را در ني ني چشمان تو.

 

 

حالا به هر بهانه اي مي خواستم تا با تو باشم. من حتي ناهار را در محل كار كنار تو مي خوردم، ديگر اين براي من عادت شده بود، فقط دوست داشتم تو در كنارم باشي و نمي خواستم لحظه اي عشق پاك من به ناپاكي آلوده شود و تو ليلاي من چه پاك سرشت بودي. يادمه چند بار خانوادگي به توچال و سد كرج رفتيم.

 

 

 

 

 

 

 

راستي يادته كتابهايي كه بهت مي دادم تا بخواني. بايد اعتراف كنم اين همه بهانه ي ديگر تو بود و نجابت و صداقت تو باعث شد تا من پاي در ركاب عشق بگذارم و همگام با تو بتازم و نمي دانم تا كجا و تا كي و چه موقع، فقط فهميدم كه من عاشق شدم؛ عاشق تو.

 

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: