تا ماشین توقف کرد با آخرین سرعت شروع به دویدن کردم حتی در ماشین رو هم نبستم . بودنش؟؟! پرستار که سرش خیلی شلوغ بود و گوشی تلفن هم تو دستش بود نگاهی بهم کرد و گفت: اسم مریض؟ باشند هستین؟ سرش رو انداخت پایین و گفت: متاسفم . برید طبقه ? . انتهای سالن دست چب! به سرعت خودم رو رسوندم اونجا اول راهرو تابلوی" سردخانه" نصب شده بود اما توجهی نکردم. میلرزیدم و اشک بی وقفه از چشمام میومد گفتم: مریم من اومدم. کجاست؟ دونستم که دیگه هیچ وقت نمیبینمش . می دونستم که .... همه اینا رو می دونستم اما دلم نمی خواست باور کنم هنوز مریم حرفی نزده بود که دوباره در همون اتاق باز شد و چند نفر مادر مریم رو روی تخت آوردن بیرون لعنتی حرف بزن دیگه. بگو کجاست؟؟ بزنه . "سردخانه" رو از روی صورت نازش کنار زدم قلبو آنچنان فشرده شد که برای یک آن از حرکت ایستاد. رفته بود . مرگش نگذشته دلش میخواست بابا بشه . به باباش بره" خم شدم سرش رو بوسیدم. عزیزم تو که اینقدر شلخته نبودی . کنم؟ میگفتی حیف بوسم نکنی تازه اصلاح کردم. یادته؟ یادته همیشه دکمه های بلیزت رو نمی بستی یا یکی در میون می بستی بعد میومدی تا من همشو درست برات ببندم؟؟ مدرسه من دیر نشه؟؟ یادته؟؟ رو توی ماشین می گذاشتی؟ شد؟؟ الآن دیدی کی بی وفا شد؟ هم هردوتامون باهم میمیریم. یادته؟؟ به هم بزنه. تنش بوی ادکلن مخصوصش رو میداد . وای که من عاشق این بو بودم. اومده . گفت:الان بیشتر از نیم ساعته که اینجایی بیشتر از این اجازه نمی دن . نفهمیدم
دکمه اسانسور رو فشار دادم اما منتظر نشدم که درش باز بشه و از پله ها رفتم.
در عرض چند دقیقه چهار طبقه اومدم بالا . ائنقدر آشفته بودم که حال خودم رو نمی فهمیدم
داشتم می لرزیدم اما نمی دونم از ترس بود یا از سرما؟!
به انتهای سالن رفتم در اتاق ?? رو که باز کردم دیدم خالیه! قلبم ریخت . یعنی کجا برده
گفتم حتما منتقلش کردن یه جای دیگه . سعی میکردم به خودم دلداری بدم با حرفهام.
رفتم طرف بخش پذیرش . از پرستار پرسیدم : ببخشید مریض اتاق ?? رو کجا منتقل کردن؟
گفتم: مریض اتاق ?? همین روبرو . کجاست؟ فکر میکنم همین چند دقیقه پیش منتقلش کرده
پرستار گوشی رو گذاشت و یکم بهم نگاه کرد و اینبار آرومتر از قبل گفت:شما چکاره اش
در حالی که نمیدونستم چی باید بگم و عجله هم داشتم ناگهان گفتم نامزدش هستم!
به انتهای سالن که رسیدم دیدم مریم از یک اتاقی اومد بیرون . به طرفش دویدم و در حالی که
مریم سرش پایین بود. می دونستم چی می خواست بگه . می دونستم که دیر رسیدم. می
به دنبال اونا داداش و باباش هم اومدن .
باباش در حالی که چشماش از شدت گریه قرمز شده بود رفت دنبال مامان مریم.
موندیم منو مریم وداداشش . مریم که حرف نمی زد .ناخودآگاه سر مریم جیغ کشیدم وگفتم:
مریم سرش رو بلند کرد . چشماش سرخ سرخ بود اما اشکی دیده نمی شد منتظر شدم حرف
داداشش اومد کنار ما ایستاد . مریم روش رو برگردوند که داداشش گفت می خوای ببینیش؟؟
بر عکس مریم . چشماش خیس خیس بود . گفتم آره خیلی دلم براش تنگ شده .
گریه اش بیشتر شد. بهم اشاره کرد که دنبالش برم . دری رو که باز کرد روش نوشته شده بود
دیگه مطمئن شدم که تنهام گذاشته . اون رفته بود!
به طرف تختی رفتیم که حدس می زدم عزیزترین کسم روش خوابیده . وقتی که ملافه سفید
عشق من آروم و ساکت درحالی که لبخندی گوشه لبانش بود روی تخت به خواب ابدی فرو
جلوتر رفتم. دستش رو گرفتم . گرمای نه چنداد زیاد بدنش نشانه این بود که مدت زیادی از
همش ?? سال زندگی کرد . هنوز جوان جوان بود. هنوز چیزی از زندگی نفهمیده بود. چقدر
همش بهم میگفت " دوست دارم دخترهام مثل تو باشند و پسرهام مثل خودم . چون پسر باید
موهاش نامرتب بود و با دست موهاش رو مرتب کردم . ته ریش خفیفی داشت . بهش گفتم:
یادته همیشه وقتی میخواستی منو برسونی مدرسه مجبورم می کردی به زور لپت رو بوس
یادته ساعت ? صبح بیدارم میکردی که هم برسیم باهم صبحانه بخوریم و هم دانشگاه تو و
یادته توی خونه عطر نمی زدی ؟؟ می گفتی تو باید برام عطر بزنی؟؟ همیشه هم عطرهات
آخه قربونت برم من . تو که بی وفا نبودی . تو که همیشه حرف از وفاداری میزدی الأن چی
همیشه هم می گفتی هیچ چیز و هیچ کس نمی تونه من و تو رو از هم جدا کنه . برای مردن
سرم رو بلند کردم و دوروبرم رو نگاه کردم . کسی نبود . یعنی کسی نمی خواست خلوت مارو
دلم می خواست بغلش کنم . سرش رو توی بغل گرفتم و غرق در بوسه اش کردم . هنوزم
همینجور که داشتم گریه می کردم حس کردم یکی اومد توی اتاق . برگشتم دیدم داداشش
برگشتم . آخرین نگاه رو بهش انداختم . بعد برگشتم که از اتاق برم بیرون که دیگه هیچی
نظرات شما عزیزان: