نامه نهم
خلوت با دل... به چه مشغول كنم ديده و دل را كه مدام دل تو را مي طلبد، ديده تو را مي جويد خدايا، من از دست اين دل خسته شدم، كسي نيست به دل بي صاحب من بگويد او رفته، او يك غريبه بود، ديگر چرا نگرانش هستي او دوستت داشت ولي عاشقت نبود. باز اين دل بازيگوش از من مي پرسد: حالا حرفهايش را، درد هايش را به كه مي گويد؟ آيا با كسي ازدواج مي كند؟ آيا... خدايا، من كه از او خداحافظي كردم و به او گفتم كه بهتر است ديگر هم را نبينيم چرا اين دل نمي فهمد. اي دل ديگر به تو ربطي ندارد كه او با چه كسي ازدواج مي كند، آيا كسي را براي درد دل دارد يا نه. تو هنوز هم مي خواهي مثل گذشته سنگ زيرين آسيابش باشي، هنوز مي خواهي بي بهانه دوستش داشته باشي اما تا چه وقت؟! تو خود را فداي او كردي، به بهانه ي دوست داشتن او زنده بودي چه عايدت شد؟! ...
نظرات شما عزیزان:
اين نامه هاتون هم بسيار زيبا ولي غمناك و ناراحت كننده بودند از طرز نوشتن و ابراز احساساتتون خيلي خوشم مياد