اونجا رو نمیدونم ولی اینجا هوا بدجوری دو نفرس
ولی میدونی چیه , به درک که هوا دو نفره شده تنهایی قدم زدن یه فازه دیگه میده !!
چقدر بد که نمی تونم خوب دروغ بگم
خدایا کاش قیامتت همین امروزبود...چون وقته رفتن به من وعده دیداربه قیامت رو داد
قـــرارمـان همــان جـای همیــشـگی...!
.
.
فــقط ایـن بـار تـو هـم بیـا...
دنیا را بد ساخته اند:
کسی را که دوست داری،تو را دوست ندارد
کسی که تورا دوست دارد، تو دوستش نمی داری
اما کسی که تو دوستش میداری و او هم تو را دوست دارد
به آیین و رسم هرگز به هم نمیرسید
و این رنج است
زندگی یعنی این
ميخواهم از عشق بگويم... ل ليلا جان لابد جريان عزيز مصر را شنيده اي كه روايت شده حضرت يوسف رادر ميدان اصلي شهر مي فروختند، همه سرمايه داران متموّل براي خريداري او سرمايه هايشان را گسيل كرده بودند. در اين حين ديدند پيرزني يك مرغ را زير بغلش گرفته و به طرف ميدان اصلي شهر مي رود، پرسيدند كجا مي روي؟ جواب داد: براي خريداري يوسف. گفتند: با چه سرمايه اي؟ پيرزن جواب داد: كل سرمايه من همين مرغ است كه روزي يك تخم ميگذارد و از اين طريق امرار معاش ميكنم. مي دانم كه يوسف را به من نخواهند داد، ولي مي خواهم اسم خود را در دفتر خريداران يوسف ثبت نمايم. خنده دار است؛ من نيز خود را در رابطه با تو، در چنين موقعيتي مي ديدم. مي دانستم كه جواني و شاداب، و جوانترين پسران به خواستگاريت مي آيند و از طرفي شنيدم كه تو خواستگارانت را رد كرده و نمي دانم تو به من چنين وانمود كردي كه خواستگارانت را بخاطر من رد كردي و من چه سبك بال به گرد شمع وجودت مي چرخيدم و من باورم شده بود كه تو هم پيمانه من شده اي. حال خود را نمي فهميدم. فقط مي خواستم تو هرچه بخواهي مهيّا كنم. در ادامه مطلب..................
دل من تنها بود
دل من هرزه نبود
دل من عادت داشت
که بماند یک جا
به کجا؟
معلوم است
به در خانه ی تو
دل من عادت داشت
که بماند آن جا
پشت یک پرده تور
که تو هرروز آن را
به کناری بزنی
دل من ساکن دیوارو دری
که تو هرروز از آن می گذری
دل من ساکن دستان تو بود
دل من گوشه یک باغچه بود
که تو هرروز به آن می نگری
دل من رادیدی؟
ساکن کفش تو بود
يادت هست؟
در دلــــــم ڪودڪیست ڪہ ...
بی تــو بودنشــ را نق میزنـد...
مــن هیچـ ...!
لااقــل بہــانہ ے او بـــاش...
پسرک با ناراحتی پرسید: آیا مرا فراموش میکنی؟؟؟؟
دخترک با بغض پاسخ داد: چگونه فراموشت کنم در حالی که اسم تو پسورد ایمیل من است.....
چشمان پسر پر از اشک شد. پسرک سریع به خانه برگشت، ایمیل دختر را دزدید و با دوست های او دوست شد..
امروز ميخواهم اولين روز آشنايي مان را به تو يادآوري كنم. در روزنامه آگهي داده بودم؛ كار سنگينِ محل كارم باعث شده بود كه به دنبال يك دفتردار باشم، براي جوابگويي به سفارشات.
در كارگاه من چند نفر مشغول كار بودند، بايد يكي تمام برنامه ها را براي افراد مهيّا مي نمود. خودم معتقد بودم اگر نظم در كار نباشد، سفارشات نيز به طور مطلوب از كار در نمي آيد و كيفيت كار نزول كرده و توليد پايين مي آيد.
ساعت از هشت صبح گذشت، زنگ تلفن به صدا درآمد. متقاضياني با گرفتن نشاني در دفتر حاضر شدند و فرم مخصوص استخدامي را پر كردند. من شرايط خاصي را براي استخدام گذاشته بودم كه يكي از آنها نزديك بودن محل كار به منزل دفتردارم باشد و ديگر اينكه نياز مالي داشته و براي حقوقي كه ميخواهد بگيرد بكوشد و با جديّت كار كند.
طولي نكشيد تو وترد دفتر كارم شدي و خيلي جدّي فرم استخدام را پر كرده و رفتي.نمي دانم چه شد كه تو برگزيده شدي، شايد به خاطر داشتن شرايط استخدام من و شايد
هـــروقت کـم می آورم....
مـی گـــویم : اصـــلا مهـم نیـــست...
امـا تو خـــوب مـیدانی
نبـودنــــت چقـــدر بـرایــم مهـم اسـت... !
در سکوت تنهایی چقدر با هم حرف زدیم
چه زود خسته شدی
خسته شدی یا خسته ات کردن
برای تو فرقی نمیکند
ولی برای من چرا..............؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
به سلامتــــي اون کـــه وقتي تـــــوي اغــــوشــش هستـــــم همـــه وجودم ميلـــرزه!.!.! نـــه از تـــرس يا لــــذتٍ عشقبــــازي ... واســـه وحشــــت از فــــردايٍ بــــدون او
تو را طلب نمیکنم…نه اینکه بی نیازم … صبورم . . .
کاش مي فهميدي براي اين که تنهايم تو را نميخواهم ؛ برعکس .... براي اين که ميخواهمت ؛ تنهايم
فکر کردن به تو ، کار شب و روز من شده ، بس که حالم گرفته است
چشمانم غرق در اشکهایم شده ….
دیگر گذشت ، تو کار خودت را کردی ، دلم را شکستی و رفتی ….
همه چیز گذشت و تمام شد ، این رویاهای من با تو بود که تباه شد…
از بچگي به من آموختندهمه را دوست بدار
حال که بزرگ شده ام
و
کسي را دوست مي دارم
مي گويند:
فراموشش کن
ذهنم پر از تو و خالي از ديگران است ، اما کنارم خالي از تو و پر از ديگران است !
وقتی میگیری
وسعت نگاهت
از من شكسته
چكه میكند
زخمهای قدیمیم
انصاف نسیت
تو هم
زخمی بكاری
در عمق ویرانیم
دوستت دارم
چو قایقی بی سرنشین
نه به خاطر نیازم
بلكه با تو
میاموزم ادمیت را
آهای مسلـمـونـــ
به خــدا
دل شکستـن هـمـ گنــاهِ کبیــره ستــ ااا . . .
.
.
.
نمـازتــ بخـوره به کمـرتــ !
متاسف شدم وقتی ...
مردی مـُـرد...!!
هنگامی که زنش را ، در حال خیانت دید...!!
متاسف شدم وقتی ، زنی ، شوهرش را دوست نداشت ، اما بچه دار
شد...!!
...
متاسف شدم وقتی ، زنی ، شوهرش را دوست نداشت ، ولی به خاطر
بچه هایش ماند...!!
متاسف شدم وقتی ،پسری، معشوقش را به خاطر پول ، از دست داد...!!
متاسف شدم وقتی ، مردی ، ناموسش را ، به خاطر مواد، به حراج
گذاشت...!!
متاسف شدم وقتی ، جوانی ، ایمانش را بخاطره پول ، از دست داد...!!
وقتی می خوای یه رابطه رو به هم بزنی
خوب به هم بزن....
اما لگدکوبش نکن
بزار برو...
اما داغونش نکن..
با احساسش
فکرش......
اعتمادش و غرورش بازی نکن
چون بعد از رفتن تو فقط غمگین نمیشه
تا سالها باید با یه ترس لعنتی زندگی کنه
و نتونه دیگه به هیچ کس اعتماد کنه.......
حتی برای یه دوستی ساده
بعضی وقتــها
چیزی می نویسی
فقطـ برای یک نفـــــر
اما
دلـت می گیرد
وقتی یادت می افتد
که هـرکسـی
ممکن است بخوانــد
جز آن یـک نـفـــــر...!!!
☆☆☆☆☆☆☆
به جرم وسوسه ...
چه طعنه ها که نشنیدی حوا ،
پس از تو ... همه تا توانستند
آدم شدند ...
چه صادقانه حوا بودی ...
و چه ریاکارانه آدمیم
__________________________
بادها
مرا با خود ببرید
دیر گاهیست عزیمت دارم
به دیار اقاقیا
دشتهای سر سبز...
مرا بخوانید
كه شیرینم
غریبانه غربت نشین فاصله هاست
روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو نوشته بود: من کور هستم لطفا کمک کنید. روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد.
عصر آنروز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدمهای او، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید، که بر روی آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.
مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است، ولی روی تابلوی او نوشته شده بود: امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم.
دختري بود نابينا که مواظب چشمانم باشي »
که از خودش تنفر داشت
که از تمام دنيا تنفر داشت
و فقط يکنفر را دوست داشت
دلداده اش را
و با او چنين گفته بود
« اگر روزي قادر به ديدن باشم
حتي اگر فقط براي يک لحظه بتوانم دنيا را ببينم
عروس **** گاه تو خواهم شد »
***
و چنين شد که آمد آن روزي
که يک نفر پيدا شد
که حاضر شود چشمهاي خودش را به دختر نابينا بدهد
و دختر آسمان را ديد و زمين را
رودخانه ها و درختها را
آدميان و پرنده ها را
و نفرت از روانش رخت بر بست
***
دلداده به ديدنش آمد
و ياد آورد وعده ديرينش شد :
« بيا و با من عروسي کن
ببين که سالهاي سال منتظرت مانده ام »
***
دختر برخود بلرزيد
و به زمزمه با خود گفت :
« اين چه بخت شومي است که مرا رها نمي کند ؟ »
دلداده اش هم نابينا بود
و دختر قاطعانه جواب داد:
قادر به همسري با او نيست
***
دلداده رو به ديگر سو کرد
که دختر اشکهايش را نبيند
و در حالي که از او دور مي شد گفت
« پس به من قول بده
دختری به کوروش کبیر گفت:من عاشقت هستم....
کوروش گفت:لیاقت شما برادرم است که از من
زیباتر است و پشت سره شما ایستاده،دخترک
برگشت و دید کسی نیست. کوروش گفت:اگر عاشق
بودی پشت سرت را نگاه نمیکردی
به بودن ها دیر عادت کن،
و به نبودن ها زود...
آدم ها نبودن را بهتر بلدند...!!!
هیچ وقت نفهمیدم که زندان،کدام طرف میله هاست. . . !!

قدری راند و از شتاب اتومبیل لذّت برد. وارد بزرگراه شد و قدری بر سرعت اتومبیل افزود. کروکی اتومبیل را پایین داد تا باد به صورتش بخورد و لذّت بیشتری ببرد. چند شاخ مو بر بالای سرش در تب و تاب بود و با حرکت باد به این سوی و آن سوی میرفت. پای را بر پدال گاز فشرد و اتومبیل گویی پرندهای بود رها شده از قفس.
دریک شب سرد زمستانی یک زوج سالمند وارد رستوران بزرگی شدند. آنها در میان زوجهای جوانی که در آنجا حضور داشتند بسیار جلب توجه میکردند.
بسیاری از آنان، زوج سالخورده را تحسین میکردند و به راحتی میشد فکرشان را از نگاهشان خواند:
نگاه کنید، این دو نفر عمری است که در کنار یکدیگر زندگی میکنند و چقدر در کنار هم خوشبختند.
پیرمرد برای سفارش غذا به طرف صندوق رفت. غذا سفارش داد ، پولش را پرداخت و غذا آماده شد. با سینی به طرف میزی که همسرش پشت آن نشسته بود رفت و رو به رویش نشست.
یک ساندویچ همبرگر، یک بشقاب سیب زمینی خلال شده و یک نوشابه در سینی بود.
پیرمرد همبرگر را از لای کاغذ در آورد و آن را با دقت به دو تکه ی مساوی تقسیم کرد.
سپس سیب زمینی ها را به دقت شمرد و تقسیم کرد.