تو از زیبا ترین نیلوفر من ، بخوان غم را تو از چشم تر من…
بدان این روی زرد از دوری توست ، که سر بیرون زد از خاکستر من . . .
زندگی را تو بساز…
نه بدان ساز که سازند و پذیری بی حرف..
زندگی یعنی جنگ تو بجنگ..
زندگی یعنی عشق..
تو بدان عشق بورز…
خدایا بر لبم لبخند اگر باشد…
اندرون سینه اندوهی فراوان است..
خوب می دانی، که این لبخندهای تلخ…
به کامم هیچ شیرینی نمی بخشد..
خداوندا تو آگاهی ز پندارم…
حرفهای زیادی داری سکوت علامت چیست نمیدانم علامت رضایت است یا همان جواب ابلهان
خاموشی است معنی جدیدی به سکوت داده ای سکوتت را میفهمم یعنی انتظار . . . یادتــــــــ باشد ؛ مــــــــــن اینجا، کنار همین رویاهای زودگذر، به انتظار آمدن تـــــــو ، خط های سفید جاده را ميشــــــــمارم … ! . . [...]
هر چه با احساس باشم به احساس تو نمیرسم
هر چه این دست و آن دست کنم به پای تو نمیرسم
چه کسی میداند در قلبم چه غوغاییست
چه کسی میداند در دنیای من چه میگذرد؟
هیچکس حال مرا ندارد ، هیچکس احساس مرا ندارد ،
گاهی فکر میکنم تنها منم که عاشقم ، گاهی فکر میکنم تنها منم که دیوانه ام
کافیست لحظه ای را در کنارت باشم ، آن لحظه برایم به معنای یک زندگیست
تو معنا داده ای به زندگی ام ، پرواز دادی به بالهای خسته ام ، تو مرا نجات دادی ، به من نفس دادی، دستهایم را گرفتی ، عاشقی را به من یاد دادی ، به من شوق پرواز دادی، لبخند به لبانم هدیه دادی ، تو به من همه چیز دادی و اینگونه من صاحب دنیا شدم و دنیای من شدی تو….
روزي كه تو را آفريد صورت آفرين
در آفرينش خودبه خود گفت آفرين
نيافريده چنين صورتي،صورت آفرين
بر اين صورت و صورت آفرين ،آفرين
مادر من فقط یک چشم داشت . من از اون متنفر بودم … اون همیشه مایه خجالت من بود. اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا میپخت.
یک روز اومده بود دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره .خیلی خجالت کشیدم . آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه ؟
به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم وفورا از اونجا دور شدم .
روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت هووو .. مامان تو فقط یک چشم داره .فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم . کاش زمین دهن وا میکرد و منو ..کاش مادرم
یه جوری گم و گور میشد…
روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا نمیمیری ؟ اون هیچ جوابی نداد….
حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم ، چون خیلی عصبانی بودم . احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت. دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون
نداشته باشم .
سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم .اونجا ازدواج کردم، واسه خودم خونه خریدم، زن و بچه و زندگی… از زندگی، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم.
تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من. اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شو .وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده
که بیاد اینجا، اونم بیخبر؟
سرش داد زدم “: چطور جرات کردی بیای به خونه من و بچه ها رو بترسونی؟!” گم شو از اینجا! همین حالا
اون به آرامی جواب داد: ” اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم ” و بعد فورا رفت واز نظر ناپدید شد .
یک روز یک دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شرکت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه
ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم . بعد از مراسم، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون؛ البته فقط از روی کنجکاوی .
همسایه ها گفتن که اون مرده. ولی من حتی یک قطره اشک هم نریختم. اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که به من بدن .
ای عزیزترین پسر من، من همیشه به فکر تو بوده ام، منو ببخش که به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم
خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا. ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم. وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی
متاسفم .
آخه میدونی … وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی .به عنوان یک مادر نمیتونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم.
بنابراین چشم خودم رو دادم به تو .برای من اقتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه
با همه عشق و علاقه من به تو!!!
خیال بوسه ای که اینجا جا گذاشتی اش ، بر لبانم سنگینی می کند … به خاک می افتم در مقابلت فکر می کنی چیز دیگری هم برای باختن دارم هنوز ؟
لعنت به این زندگی که به هیچ کس رحم نمیکنه
حتی به عاشقا.به هرچی دل میبندیو با تمام وجودت
دوسش داری ازت میگیره یا کاری میکنه که اوون تورو تنها بذاره
خیلی غمگینم تو عمرم این قدر غمگین نبودم خسته شدم ای زندگی بذار برم
من تا چند وقت پیش یکیو خیلی دوست داشتم هنوزم دارم حاضرم تمام زندگیمو بدم تا
برگرده اما این زندگیه نامرد کاری کرد که اون منو تنها بذاره خودش میگفت بهم زنگ میزنه و اس میده اما نداد
دلم میخواد همین الان خودمو بکشم اما نمیشه میخوام با غم عشقم غصه بخورمو بمیرم.نمیدوونم خدااااااااااااااا
چیکاااااااررررررررررر کنننننننممممممم.اگه مردم یکی از دوستامو میگم خبرشو اینجا بده.
همین خوبه که غیر از تو همه از خاطرم می رن
هنوز گاهی سراغت رو از این دیوونه می گیرن
به جز تو همه میدونن واست این مرد می میره
واسه همین جداییتو کسی جدی نمی گیره
همین خوبه
… همین خوبه
… همین خوبه که با اینکه چشاتو روی من بستی
تو چند تا خاطره با من هنوزم مشترک هستی
همین خوبه که آرومی و حس می کنی آزادی
که دست کم تو عکسامون هنوزم پیشم ایستادی
واسه من کافیه اینکه تو از من خاطره داری
به یادشون که میفتی واسه من وقت می ذاری
حیف منه که با تو باشم
که مثل اشکای چشمام فدا شم
رو زمین افتادنم ببینی باز
بزاری بری نتونم پاشم
حیف منه که با قلب خرابم
ببینم روزی رو که نقش برآبم
آرزوهام همه جون به تو دادن
مثل یه عکس تنهای تو قابم
یهِ وقـتـآیـی هـسـت
مثـل عصرای روزِ جـمعـه
دیـگـه هیـچـی آرومـت نـمـیکـنــه
نـه پــوک هـای عـمیـق و عـصبی سیـگار
نـه اهنـگ . . .
نـه فیلـم . . .
نـه گـریـه . . .
نـه داد و فـریـاد . . .
تـوی ی لحظه فقـط یـه نـفـس و عـمیـــ ــــق مـیـکشـی و
هـزار تـا لـعـنـت بـه خـودت !
گاهی احساس آخرین بیسکویت باقیمانده در یک بسته را دارم
تنها ؛
شکسته ،
و از همه بدتر اینکه :
او که مرا میخواست دیگر "سیر" شده است ...
چیزی که آدم و نابود می کنه عشق نیست، اما خودخواهی چرا!
وقتی عشق تمام شد، باید پرونده رو بست. نباید رابطه رو کش داد.
نباید دروغ گفت. نباید به خاطر پول یا س ک س دیگری و فریب داد.
باید انسان بود، انسان!
منو ببخش غريبه كه بهت شانس آشنايی نمی دهم
ديگه طاقت دل كندن ندارم ....
آدم از یه جایی به بعد دیگه حالش خوب نمیشه. . .
دلم تنگه واسه مهربونیات ...
واسه روزایی که می گفتی فقط خودم ، فقط خودت ...
واسه روزایی که دل نداشتی اشکامُ ببینی ...
واسه روزایی که اگه غصه می خوردم ،
تو هم غصه می خوردی
بعد دستاتُ آروم می ذاشتی رو موهام و نوازشم می کردی و
می گفتی : تا منُ داری غم نداری ....
حالا که تو رو ندارم چی .................؟؟؟
آنگاه که چشمانت را بستی و هوا را بو کشیدی تا به خاطر بیاوری عطر تنش را, فاتحه ات را بخوان.
از لحظه ای که عطرش در ذهنت ماند, مُرده ای!!!
از کل دخترهای شهر باید گذشت
آنان انقدر حس هایشان را خرج نامرد ها کردند
که دیگر حسی حتی به شاپرک روی گل روی بالکن هم ندارند چه برسد به مــــا که به ظریفی شاپرک نیستیم.
بدترین کاری که یه نفر می تونه با دلت بکنه
اینه که باعث بشه
دیگه ذوق نکنـی
از بودن هیچکس ...
از زمين و زمان بريده بودم !!!
از ادمهاي اطرافم متنفر بودم !!!
فكر ميكردم كه ديگر كسي زيبا نيست...كه ديگر كسي پاك نيست !!!
كه با هم بودن هايشان از سر دلتنگي نيست و از روي نياز است !!!
كه حرف هايشان حرف نيست...قول هايشان قول نيست...دوستت دارم هايشان بيخوديست...و حافظه شان كوتاه مدت است...!!!
عشق هايشان پوچ است و در يك لحظه ي كوتاه به فراموشي سپرده خواهد شد !!!
شيطنت هايشان از روي سادگي نيست...اشك چشم هايشان واقعي نيست...تمساحي كه اشك ميريزد قابل اعتماد نيست!!!
گرماي دستت را نميخواهند....پاكي نگاهت را نميخوانند !!!
تفاوتت را با بقيه نميدانند!!!
تا اينكه تو امدي و كاري كردي كه به تو اعتماد كنم !!!
.
.
و در اخر مُهر تاءييدي زدي بر تمامي افكاري كه داشتم و رفتي.....
و من تنها به اين دلخوشم كه اشتباه نميكردم !!!
دلـــــت را به هیچ کس نسپار ؛
ایــــن روزها از ســپرده ات ســــــود می خواهند...!
یادته زیرگنبد کبود 2
تا عاشق بودن و کلی حسود
تقصیر همون حسودا بود که
حالا شده یکی بود یکی نبود
اي مردم پارچه ي سياهي را بر روي طابوتم بگذاريد تا همه ببينند كه سياه بخت مرده ام
اي مردم دستانم را بيرون اوريد تا همه ببينند كه چيزي با خودم نبرده ام
اي مردم سرم را بيرون اوريد تا همه ببينند كه دست محبت برسرم كشيده نشده
اي مردم تكه يخي را همانند سليبي برروي سينه ام بگذاريد تا بجاي يار وفادارم برايم گريه كند
(ميلاد)
آن روزها شهامت بوسیدنت را نداشتم و تو میگفتی چقدر در عشق سردی ...
میدانستم همه چیز با یک بوسه شروع میشود و من در تو غرق خواهم شد...
و همه چیز با سرد شدن تو تمام میشود و من میمانم و لب هایی که برای بوسیدنت بیتابی میکند ...
سيــگـار روشنــت را
در جنگــل خشــک و آشفـتــه روح مــَن انـداختــي ...
بعــد پـرسيــدي :
مــزاحـمـت كــه نشــــدم ؟؟
خنــديـــدم و گـفـتـــــــم : نــه اصــــلـا!...
اشکهارو ریخته ام
غصه هارو خورده ام
برای افسوس ها هم سر تکان داده ام
دیگر کاری بر نمیاید
از این دست های بی خاصیت
نمیتوانم که یقه ات را بگیرم
با تشر حکم کنم که بمان
این دست ها دیگر فقط
به درد نگه داشتن
سیگار می خوردو بس
وقتی نمیتوانم تورا در
دنیایم نگه دارم...!